این خانه دور است
در مسیر رسیدن به آن خانه فکر میکنم وقتی که رسیدم، حتما به خانمی که نشانی را به من داده، میگویم: «چقدر راهتون دوره.» هر خیابانی را که اسمش توی نشانی آمده، تقریبا باید تا انتها برای و از آن وارد خیابان دیگری شوی، دوباره آن را تا انتها بروی تا برسی به کوچهای که همان اولش یک درِ کوچک آبی است. گویا زنگ تفریح تازه تمام شده که میرسم. صدای همهمه بیش از ۴۰ بچه به من هجوم میآورد؛ از پشت آن درِ کوچک آبیرنگ که نشانیاش را به من دادهاند. باران میآید. زنگ میزنم. از سوراخ در گویا پسرک مرا دیده است که داد میزند: بدو بدو بدو خیس شد. بدو بدو بدو، روسریش آبیه… در باز میشود و من از لابهلای بچهها از یک ورودی دو متری به خانه وارد میشوم. ویژگی بچههای این خانه فقط این نیست که اهل این محله هستند و پدر و مادرهای معتاد دارند و چشمشان را توی فساد و فحشا و مواد باز کردهاند… آنها شناسنامه ندارند و معنی و مفهوم آن این است که این بیش از ۴۰ کودک اصلا وجود ندارند.
اگر دلتان برای بچهها میتپد، این قسمت را حتما بخوانید
درست ۱۰ سال از عملیات تخریب و پاکسازی محله خاکسفید که در فصل زمستان بود، میگذشت که شبانه خانه آنها را آتش زدند. خانه که نه، سقفی بر سر بیخانمانیشان. مجید، پسرک ۱۴-۱۳ سالهای است که در همان حوالی محله قدیمیشان در یک چادر میخوابیده؛ با دایی و پدربزرگ و…
روایتها از اتفاق متفاوت است. روایت قابل نقل این است که پلیس در تعقیب و گریز با یک دزد، چادر آنها را به آتش میکشد تا دزد را پیدا کند… صبح فردا مجید زنگ میزند به دوستش و از او میخواهد کمکش کند. وقتی او به مجید میرسد، پسرک از زیر انبوه برفی که دیشب تا صبح روی سرش باریده، بیرون آمده بود. با دستهای کوچکی که به شکل باورنکردنی باد کردهاند، صورتی که پر از تاول است و بیپناهی کودکی که به آخرش رسیده.
پسرک را نشانم میدهند. یک لحظه نگاهم با نگاهش گره میخورد. فکر میکنم چقدر خوب که او نمیداند که من میدانم پدرش از هپاتیت مرده و مادرش مبتلا به ایدز است و کسی درست نمیداند کجاست. فکر میکنم چقدر خوب که مجید روی یک صندلی نشسته روبهروی معلمش و دارد باسواد میشود وقتی من او را میبینم. چقدر خوب که مجید نمیداند که من میدانم او با همه کودکی به مدت دو سال مصرفکننده کراک بوده و پدربزرگ و داییاش مجبورش میکردند به خاطر تهیه مواد آنها دزدی کند. اما مجید از وقتی با این خانه آشنا شده، اعتیادش را ترک کرده. دیگر با دایی و پدربزرگ معتادش زندگی نمیکند. روزها اینجا درس میخواند و شبها همین جا میخوابد و چون او تنها ساکن دائمی این خانه است، هر شب، یکی از معلمهای خانه، داوطلبانه پیش او میمانند.
***
کمی بیشتر از ۱۴ سال پیش در روزهای آخر زمستان، در شهر خبری پیچید که میگفت جزیره، محله غربتیها، همان جا که این محله را به خلاف شهره کرده بود، تخریب شد. خلافکارانش را دستگیر کردند و این محله از وجود اشرار و مواد مخدر پاکسازی شده. آن روزها هر کس که این محله و جزیره و محله غربتیها را نمیشناخت، فهمید که خبرها از محله مخوفی میگویند که حتی نیروهای پلیس هم جرئت رفت و آمد در آن را نداشتند. خانم براتی عکس دخترک هفت سالهای را نشانم میدهد؛ الناز. میگوید: «دو ماه دوندگی کردم تو دادگاه و کلانتری و… تا تونستم یک حکم بگیرم که محل اقامت این دختر باید عوض بشه.»
جایی که حکم دادگاه، محل اقامت خطابش کرد، خانهای است که در آن محله به فساد مشهور است. محل خرید و فروش و استعمال مواد مخدر و خانه فحشا. خانم براتی میگوید: «هر کدوم از این خانودهها هفت، هشت تا بچه دارن و گاهی بچههایی رو هم از خیابون میارن که بیشترشون مورد سوءاستفاده جنسی خریداران مواد هستن.» جملهای میگوید که میخواهم دل و رودهام را بالا بیاورم: «بچهها حکم اشانتیون دارن. اینقدر دست زیاده تو فروش مواد که برای گرمی بازار، روی مواد، بچهها را برای سوءاستفاده در اختیار مشتریاشون میذارن.» الناز یکی از همانهاست. از آنهایی که بچه آن خانه مخوف نیست، اما زیباییاش او را اسیر آنها کرده. امروز برای فروش مواد از او استفاده میکنند، کمی که بزرگتر شد، برای سوءاستفادههای دیگر.
خانم براتی ادامه میدهد: «بعد از اینکه حکم گرفتم، برای بیرون آوردن بچه از خونه و با یک پلیس رفتم اونجا، سه تا از زنهای خونه با پلیس روبهرو شدن و بهانههای بیاساس و واهی آوردن و پلیس نتونست بچه رو از اونا بگیره. شاید واقعا میترسید، اینکه چیز پنهانی نیست، همه میدونن اینجا چهجور جاییه.»
قصه بچهها همین جا تمام نمیشود، از پسرکی میگوید که یکی دیگر از این خانهها اسیرش کرده. صاحبانش گفتهاند و کلی منت گذاشتهاند که یتیم است و ما سرپرستیاش میکنیم. پسرک ۱۴-۱۳ ساله را معتاد کردهاند تا پیششان بماند و برایشان کار کند.
پناهی برای کودکان
بیشتر بچههای این خانه فرزندان خانوادههایی هستند شبیه همان چه خواندید. شناسنامههای آنها یا گروی لباسفروشی و غذا رفته یا اساسا شناسنامهای در کار نبوده. یا خود پدر و مادر هم شناسنامه ندارند، یا مدرکی برای ثبت عقدشان مثل عقدنامه و صیغهنامه هم ندارند. این است که بچههای بیشناسنامه میشوند و تا آخر عمر، انگار که وجود ندارند. نه اینکه اصلا وجود نداشته باشند. برای آنها مدرسه، امکان آموزش، بهداشت، خدمات اجتماعی و… وجود ندارد، اما به محض اینکه خلاف کنند، برای بازداشتشدن، کانون اصلاح و تربیت رفتن یا زندانیشدن نیازی به شناسنامه ندارند. پس شاید بچههای خانه علم راه را درست پیدا کردهاند، گام اول گرفتن شناسنامه برای آنهاست. مرضیه یکی از معلمهای خانه، میگوید: «ما همه کار برای اینها میکنیم. از اولین وظیفهای که پدر و مادر نسبت به بچهشون دارن؛ شناسنامه گرفتن تا حمام بردن، تربیتکردن، سوادآموزی، حتی روزی یک وعده غذای گرم به آنها میدهیم، چون اکثرا دچار سوءتغذیهاند. براشون لباس میخریم، حتی پیش اومده که برای پدر و مادرشون شاهد عقد شویم که بتونیم با عقدنامه رسمی پدر و مادر براشون شناسنامه بگیریم.»
***
خیلی کارهای دیگر هم میکنند که خودشان وقت گفتن نمیشمرندش. از روز اول شروع این کار، یک سال نیم پیش، وقتی به این نتیجه رسیدند که آموزش و باسوادکردن و نشاندادن یک زندگی عادی، به بچههای این خانوادهها، چقدر میتواند به آنها کمک کند که از سرنوشت محتومشان نجات پیدا کنند، راه افتادند تا بچههای بیشناسنامه محله را پیدا کنند. ۱۶ نفر را شناسایی کردند که از آنها امروز ۱۲ نفرشان شناسنامه گرفتهاند و در کمتر از یک سال و نیم، عقبماندگی تحصیلیشان را جبران کردند و حالا مدرسه میروند و هر روز از ساعت ۵:۳۰ تا ۸ برمیگردند به خانه علم تا مشقهایشان را بنویسند و درسهایشان را بخوانند. حالا هم بیش از ۴۰ تا بچه دارند در فاصله سنی هشت تا ۱۶ سال که هر روز از ساعت دو تا پنج اینجا درس میخوانند، غذا میخورند، گاهی اگر فضای کوچک خانه اجازه دهد، بازی میکنند، نقاشی میکشند، آدمهای درستکار و موفق را میبینند، دوستی و روابط اجتماعی را یاد میگیرند، بیماریهایشان درمان میشود، روانشناس رفتارهایشان را کنترل میکند و آماده میشوند برای رفتن به مدرسه. نیازهایی که هیچ کدامش را آموزش و پرورش و مدرسه رفع نمیکند، حتی برای رفعش کوچکترین کمکی به آنها نمیکند. خانم براتی حتی روایت کودکآزاریهایی باورنکردنی را توسط والدین بچههایی که به مدرسه میروند را برایم نقل میکند و میگوید: «مدرسه از تمامش باخبره، اما هیچ کاری نمیکنه، اساسا کاری هم نمیتونه بکنه، چون نهایتا نمیتونن در مقابل پدر بچه بایستن، همه بر این باورن که بچشه، اختیارش رو داره!»
بین این همه تاریکی و رنج بین بوی تعفن و لجن تهوعآوری که بعضی خانههای آن حوالی میدهد، خانه علم نور امیدی است که بچهها به آن پناه میآورند. مدیر خانه میگوید: «دیگه لازم نیست ما بریم برای شناسایی بچهها. خودشون میان. مهم اینه که بچهها تو این محله یه پناهگاه دارن.»
آنها کمک میخواهند
خانه کوچک است. خانه، خالی است. واردش که میشوم، دور تا دورش را چشم میچرخانم. یک حال کوچک و دو اتاق بسیار کوچک. در حالی که مینشینم تا کلاس بچهها را ببینم، متوجه میشوم در همان فضا چهار کلاس تشکیل شده به اضافه دو کلاسی که در آن دو اتاق کوچکند. این تقسیمبندی نه فقط براساس سطح سواد بچهها که بیشتر براساس توانایی، ضریب هوشی و ویژگیهای رفتاریشان است. طوری که سه تا از بچهها که وضعیت ویژهای دارند، هر کدام یک معلم جداگانه دارند. اما همه تو در تو و پیچیده و درهم.
نشستهام جایی لابهلای صندلیها و نگاه میکنم به بچههایی که در چهار کلاس متفاوت، همه مشغول نوشتن دیکته هستند و هر کدام هم فقط باید حرف معلم خودش را بشنود. چهار کلاس با یک تخته وایتبرد. صدای معلمها در هم میپیچد. بوی بسیار بدی فضا را پر کرده، شاید به خاطر دستشویی کوچکی است که باید جوابگوی بیش از ۴۰ کودک باشد و یا به خاطر اینکه این اتاق چهار کلاسه پنجره ندارد. تنها نورگیر کوچکی از سقف که آن هم شکسته و باریدن باران و خیسشدن فرش زیر نورگیر باعث شده کلاس از قبل هم کوچکتر شود.
با یک حساب سرانگشتی از روزانه بیش از ۴۰ نفر غذا، هزینههای پزشکی و دندانپزشکی، لباس، نیازهای اولیه، دفتر و کتاب و… میفهمید هزینه اداره اینجا زیادتر از آن است که یک تشکل غیردولتی داوطلب از پس پرداختش برآید. اگرچه که آنها بر این باورند که هزینهای که امروز از وقت و زندگی و جوانیشان میگذارند، پیش هزینهای که رهاکردن این بچهها در آن دنیای مخوف، برای همه ما خواهد داشت، ارزان است. آنها رشد کردن، تربیت شدن، باسواد شدن و سالمبودن بچههایشان را میبینند و وقتی برایم تعریف میکنند، چشمهایشان برق امید دارد در پس خستگی عمیق. صدای معلمها که همه با هم دیکته میگویند، در هم میپیچد: شببو… شادی… شیرینی… شیر…