سلام دوستان گلم
یک بغضی تو گلوم گیر کرده مثل ابر بهاری می خواد بباره اما فقط رعد و برقش هست و نمی دونم چرا این بهاری شروع به اریدن نمی کنه ( نمیدانم شاید بلد نیستم چجوری باید ابر بهاری را تشویق به باریدن کنم )

نمی خوام بگم از زندگی سیر شدم و خوب برعکس هم هست از زندگی سیر نشدم که هیچ بلکه از زندگی کردن خوششم میاید .

اما دلیل این که این تاپیک رو ایجاد کردم رفتار های عجیب پدر و مادرم هست که تازگی ها داره اوج میگیره ( نمیدانم دلیلش چیست )

اما الان این شدت این قدر بالا رفته که حتی وقتی صحبت می کنن حوصله گوش دادن به حرف هاشون و ندارم .
نمی دونم خودم دارم عوض میشم یا همه دارن عوض میشن

مثلا من چند وقت پیش یک شماره تلفن رندی داشتم که تقریبا صلب امتیاز شده و نمیدانم هنوز دست کسی رسیده یا نه
اما این را میدانم که خط همچنان خاموش است
می خواستم برم درخواست خط المثنی کنم دیدم که خانواده صداشون و بردن بالا و گفتن که نه نمی خواد و این ها و خط سوم می خوای چیکار کنی ( این خط مال خودم بوده که تو تصادف گم کردم)
میگم خط و به خاطر رندیش می خوام و سر این حرفشون کلا بابام صداش و برد بالا بعد که داشتم صحبت میکردم مامانم تخته گاز ( با سرعت ۱۲۰ کیلومتری و صدای ولوم ۱۰۰ ) شروع کرد به حرف زدن که وسط حرفم پرید .
از اون جا هم دیگه بعدش دیدم بابام روش و برگردوند اونور و حواسش رفت تو تلویزیون . بعد میگم حداقل سوال میپرسی جوابش و بگیر بعد میگه که خیلی حرف میزنی و ...
---

با خانواده ام تازگی ها عدم سازش هام شروع شده
مثلا امروز شامم رو زود توی یک تیکه نون اندازه کف دستم خلاصه کردم و اومدم اینجا بعد مامانم میگه که این چه طرز غذا خوردنه و این ها برای همینه که بزرگ نمیشی ( والا منظورش از بزرگ شدن گمانم همان جمله نفرین شده ی دهانت هنوز بوی شیر میدهد بود ) چون این اتفاق امروز افتاده بود ( ماجرایی که بالا تعریف کرده بودم ) در پاسخ مامانم گفتم مگه براتون مهمه که غذا خوردنم چجوری باشه

---
یا مثالی دیگر :
با یک شرکت تو تهران سر یک موضوع کار صحبت کردم و قرار شد از چهارشنبه تا پنج شنبه عصر برم اون جا حضوری برای مصاحبه کاری ( شرکت برنامه نویسی )

بعد ماجرا رو برای پدر مادر تعریف کردم میگن که نه نمیشه بری تو از فلان جا تا فلان حا بخوای بری ۱۰۰ هزار تومن فقط هزینه ی کرایه ماشینت هست و ...
بعدش اون جا کسی رو نداریم ( حالا دروغ میگویند چون زن عمویم و دخترهاش که عروس هم شدند تهران زندگی میکنن ) و نمیشه بری اون جا و تو سرباز هستی
میگم من فقط یک روز هم کمتر می خوام برم برای مصاحبه یعنی چهار شنبه برم و پنج شنبه صبح برم اون جا
بابام میگه که تهران پنج شنبه ها شرکت ها بسته هست .
میگم که من با طرف صحبت میکردم میگه تا ساعت ۲ ظهر بازیم
یعنی من چهار شنبه صبح راه میافتم که تا ساعت ۱۲ برسم و یک شب خونه زن عموم میخوابم و بعدش که مصاحبه تمام شد برمیگردم
بابام اگه قبول نشدی چه ؟ میگم یک تیرو تو تاریکی هست و از راه دور هم کار قبول میکنن
کلا بحث سربازی را وسط کشیدن و گفتن که تو سربازی و نمیشود بری
میگم که من سربازم اما من تا سه شنبه میرم مدرسه و چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه بیکارم
چهارشنبه همش یک روز میرم و برمیگردم

کلا مخالفت ها بیش تر سر چیز های بی ارزش است
نمی دانم چرا خانواده اینجوری شدن حرفم براشون مهم نیست
همش احساس میکنم دل کندن خانواده از من براشون سخته
اما من نمی خوام اینجوری باشم
من می خوام آزاد باشم
با کلی ذوق و شوق کار پیدا کردم که از راه دور کار رو قبول کنن و بهم بدن و بنویسم و پولش را بگیرم و بتونم درامد داشته باشم و ...
حتی بابت این موضوع نزاشتن من برم تهران
یک جورایی داره از خانواده ام سر این موضوع بدم میاید
یعنی یک جورایی حس تنفر داره تو وجودم ظاهر میشه
به خاطر حساسیت بیش از حدشون

نمی دونم چیکار کنم به خدا دارم دیونه میشم
از طرفی خانوادم و خیلی دوست دارم
از طرفی بابام میگه بیا مغازه من کار کن تا وقتی که سرباز هستی من بهت ماهی ۲۵۰ تومن میدم

آخه ۲۵۰ تومن با وضع الان یعنی بیگاری و من باز هم دارم میرم


چیکار کنم به نظرتون ( که دیگه بفهمن من بزرگ شدم بزارن یکم برای خودم زندگی کنم )
این جوری احساس میکنم همش تو شهر خودمون که هیچ جای پیشرفتی نداره زندانی ام