چرا افسرده شدهایم؟
مقاله پيش روي شما درباره افسردگی است، چیزی که بهش میگویند بیماری قرن و خیلی از ما نشانههایش را داریم. حالا یا نمیدانیم یا انکارش میکنیم. شاید هم جو میگیرتمان و بزرگش میکنیم. دوست داشته باشیم یا نه، قبول کنیم یا نه، آمار افسردگی در ایران بالاتر رفته و این را خودمان هم میتوانیم با یک نگاه کردن به دور و برمان بفهمیم. آمار هم تاییدش میکند. آخرین روزهای سال 89 خبری منتشر شد و یکی از مقامات اجتماعی تهران، اعلام میکرد که براساس یک نظرسنجی 34 درصد مردم علائم اختلالات روانی به خصوص اضطراب و افسردگی دارند که نسبت به سال 87، 12 درصد هم رشد داشته. آماری که میتواند نگرانکننده باشد. میتواند ثابت کند که ما دیگر آن آدمهای شاد و شنگول نیستیم و عبوس و عصبی شدهایم.
راههاي مقابله با افسردگي
افسردگی همیشه آن قدر حاد نیست که کارمان را به دوا و دکتر بکشاند. گاهی وقتها کارهایی ساده میتواند حالمان را عوض کند. این چند پیشنهاد حاصل عمری تجربه و ممارست ما در امر افسردگی غیرحاد است.
قدم بزنید: پا شوید بروید بیرون یک قدمی بزنید، نه که خوب شویدها! ولی لااقل کسی نیست به پر و پایتان بپیچد. البته اگر شانس ماست توی خیابان هم یکی پیدا میشود بپیچد به پرو پایمان. حالا بروید شاید شانس شما خوب بود. اگر حال بیرون رفتن ندارید، فقط دوست دارید یک گوشهای بنشینید تا بمیرید (دور از جان!) و فکر خودکشی به سرتان زده، باید بستری شویدها! پس ولش کنید. همان بیرون رفتن که بهتر است. یک قدمی بزنید تمام شود برود. تحقيقات نشان داده حدود نيم ساعت قدمزدن در طول روز ميتواند تا حدود زيادي در روحيه افراد تاثير مثبت بگذارد. همين قدمزدن ساده كه خيلي از ما به آن دقت نميكنيم، باعث ميشود تا روحيهمان به كلي عوض شده و به مرور زمان بسياري از دردهايي كه در مفاصل پا و حتي دستمان هست، از بين برود. به ياد داشته باشيد كه هنگام قدمزدن يك مقدار از حالت طبيعي تندتر برويد، به صورتي كه كمي عرق بدنتان بيرون بيايد و تاثير خوبي در روند حركتي شما داشته باشد.
آهنگ گوش کنید: یک هندزفری بگذارید توی گوشتان، مسخرهترین آهنگی را که سراغ دارید پلی کنید. در عرض چند ثانیه اگر از این رو به آن رو نشدید، یک کمی بهتر که میشوید. در كل سعي كنيد با انتخاب موسيقي مورد علاقهتان، خودتان را سرگرم كرده و به همين راحتي به خودتان آرامش دهيد.
در جمع باشید: همهاش این نیست که یک گوشه غمبرک بزنید و توی خودتان باشید. بعضی افسردهها دورههایی از سرخوشی بیخودی دارند. یعنی میتوانید یک موقعهایی هم الکی خوش باشید. تازه اگر افسرده خوبی باشید، خانواده برای اینکه حالتان را بهتر کنند، کلی این طرف و آن طرف میبرندتان. حالش را ببرید و در كنار هم خوش باشيد و روزگار را با شادي سپري كنيد.
حرف بزنید: بالاخره یکی پیدا میشود به غرهایتان گوش کند و یک راه حلی جلوی پایتان بگذارد. حالا برندارید برای هر کس و ناکسی درددل کنید که راه را از چاه تشخیص ندهد، بعد بگویید ما گفتیم! یک آدم درست و حسابی پیدا کنید. پس حرف بزنيد و حدالامكان سعي كنيد كسي را پيدا كنيد كه كاملا به حرفتان گوش دهد.
بنویسید: هی نمیگید نمیگید جمع میشود توی دلتان قلمبه میزند بیرون. خب حالا که گفتنش سخت است و رودربایستی دارید با همه لااقل یک دفتری چیزی دست و پا کنید حرفهایتان را بنویسید. کلی سبک میشوید. اين نيز يكي از كارهايي است كه ثابت شده تا حدود زيادي از درون آدم را سبك ميكند.
مثبت فکر کنید: یک کوچهای هست به نام علی چپ، گاهی هم سری به آنجا بزنید آب و هوایتان عوض میشود به خدا. اینقدر به فکرهای بدتان پا ندهید و نگذارید فلجتان کنند. مثبتگرا باشيد و مثبت بينديشيد و خود را از فكرهاي بيهوده رها كنيد.
خوراکیهای آرامبخش بخورید: یک چای زعفرانی دم کنید و برسانید به بدن. ما شنیدهایم دم کرده گل گاوزبان و اسطوخدوس هم جواب میدهد. به بو و مزهاش چه کار دارید، سر بکشید یک دفعه!
بزنید به دل طبیعت: آنجا که هنوز آدمها خرابش نکردهاند، کوه، دشت و از آنها بکرتر «کویر». حالتان جا میآید. بروید بعد که کلی خوش گذشت به جان ما دعا کنید.
کارهایی که دوست دارید بکنید: بلند شوید و طی یک اقدام دلیرانه کارهایی که ته ذهنتان همیشه دوست داشتید، اما جرئت و حوصلهاش را نداشتید انجام دهید. به این فکر نکنید که نظر دیگران چیست یا در اینباره چه فکر میکنند. توجه به خواسته دلتان کمی از کرختی درتان میآورد و بهتان انرژی میدهد.
تنوع بدهید: افسردهها ناخواسته به پوشیدن رنگهای تیره و لباسهای یکنواخت روی میآورند. یک تنوعی به سر و شکلتان بدهید. لباس نو خیلی حال آدم را جا میآورد. رنگهای گرم را انتخاب کنید. اگر دستتان فقط به رنگ سیاه میرود، خودمان بیاییم برایتان انتخاب کنیم!
منچ بزنید: یک نفر را در خانه پیدا کنید و بنشینید یک دست منچ بزنید. يكي از سادهترين راههايي كه ميتوان از انزوا و تنهايي درآمد و روحيه را تا حدود زيادي با هيچ هزينهاي عوض كرد، بازي منچ است. هيچ ميدانيد اين بازي به ظاهر ساده ميتواند چقدر در افكار و روحيه شما تاثير بگذارد؟
گزارشی از یک بیمارستان اعصاب و روان
قبلترها میگفتند بعضی از افسردگیها برای بهار است. بهار و روزهای بلندش میتواند افسردگی بالقوه آدمها را بالفعل کند… البته از این حرفها زیاد میزدند. از این حرفهای در گوشی که شاید مبنای علمی هم نداشته باشد. اما به هر حال میگفتند و آدمها هم باور میکردند که کسالت روزهای بهار به خاطر افسردگی نهفته در این فصل است. بعدها که هزار عامل اضافه شد به دلایل افسردگی، کسی به بهار و کسالت روزهای آن فکر نکرد. آنقدر دلیلهای بیدرمان دیگر اضافه شد به این بیماری که افسردگیهای فصلی خندهدارترین دلیل این بیماری به حساب میآمد. وقتی سر میزنی به یک بیمارستان اعصاب و روان فکر نمیکنی آدمها آنقدر ساده کارشان به اینجا بکشد. شکست عشقی، از دست دادن عزیز، فشار زندگی، فقر، جنگ، پوچی، وسواس، نبود شادی و دلخوشی، روزمرگی و خیلی از دلایل دیگر باعث شده تا آدمهای اینجا با بیانگیزگی محض تعطیلات عیدشان را بگذرانند. تعطیلاتی که بود و نبود آن توفیر زیادی برای آنها ندارد…
پشت درهای بسته بیمارستان
یک حیاط بزرگ و سرسبز با بوتههای زیاد و گلهای رنگی رنگی. ششم فروردین و سکوتی که آدمهای مسافرت رفته شهر به حوالی بیمارستان اضافه کردند. وقت عیادت هم مثل اکثر بیمارستانها دو تا چهار است منتها با این تفاوت که نمیتوانی خیلی عادی گل و شیرینی بگیری دستت و از در بیمارستان وارد شوی. جلوی در بیمارستان از تو اسم بیمار را میخواهند. بعد که اسم بیمارت را چک کردند، تازه اجازه داخلشدن پیدا میکنی. به قول نگهبان، «اینجا بیمارستان اعصاب و روان است. کلی بیمار افسرده و ترک اعتیاد اینجا بستری شده. هر کسی که اجازه ورود ندارد. بیمارهای اینجا به آرامش نیاز دارند.»
از پشت میلههای بلند فقط میتوانی داخل حیاط را نگاه کنی. چشمت بیفتد به آدمهایی که تک و توک توی حیاط قدم میزنند. چشمت بیفتد به زن جوانی که روی نیمکت نشسته، لباس زرد پوشیده و نگاه خیرهاش به یک گوشه مات شده و مرد جوانی را ببینی که کنارش روی نیمکت نشسته و آرام با او حرف میزند. من حرفهایشان را نمیشنوم، اما هیچ حالتی توی صورت زن دیده نمیشود. اصلا حرفهای ملاقات کنندهاش را میشنود یا توی فکر و خیالات و ناراحتیهایش غرق شده است؟
جنگ، ویرانی و دیگر هیچ
اینجا جانبازها لباسهای قهوهای میپوشند، بیمارهای اعصاب و روان آبی و لباس بیمارهای زن همیشه زرد است. از پشت میلهها که حیاط را نگاه میکنم، یک مرد با لباس قهوهای داخل اتاق نگهبانی میشود. اسمش ناصر است. مدام میخندد. حدود 50 ساله است. شاید هم کمتر. حرفهای نامفهومی میزند. کارمند رده بالایي بوده. همان چند کلمه حرف نامفهوم هم انگار از همان روزها در ذهنش جا مانده. از وزارت میگوید، از کار. اما سخت میشود معنای جملهاش را فهمید. از رنگ لباسش میشود حدس زد چرا اینجاست. جنگ و همه ویرانیهایش کارش را به اینجا کشانده. نگهبان میگوید مجتبي بیمار همیشگی اینجاست و هیچ وقت خوب نمیشود.. توی روزهای جنگ به این روز میافتد. حالا سالهاست که با یک مشت قرص سرپاست. اگر قرص نخورد، کسی جلودارش نیست. یک بار عصبی شده و همینطوری دست و پای مادرش را شکسته. با این حال مادرش هر روز میآید اینجا و به ناصر سر میزند. ناصر نگاهمان میکند، اما میفهمم که در دنیای ما نیست. بعد از کمی مکث و با زمزمههای زیر لبش میرود سمت حیاط و صدای لخ لخ دمپاییهایش میشود تنها صدای پرسکوت ظهر ششم فروردین ماه.
شوهر موجب افسردگی
بالا رفتنمان نیاز به معرفینامه دارد که من ندارم. همان دم در ترجیح میدهم با نگهبان حرف بزنم. بالاخره 15 سال مسئول نگهبانی بیمارستان اعصاب و روان بودن شوخی نیست. وقتی میپرسم توی روحیه خودت هم اثر داشته، میگوید: «مگر میشود بگویم تاثیر نداشته. من آدم خیلی خونسردی بودم، اما اینجا تقریبا هر روز درگیری هست، هر روز هستند کسانی که بخواهند فرار کنند. خب همه اینها روی آدم اثر میکند. اوایل اگر کسی توی گوش من هم میزد، میخندیدم، اما حالا خیلی عصبیتر شدم. مخصوصا موقع رانندگی، از رانندگی افتضاح آدمها خیلی عصبانی میشوم.»
مردی آمده ملاقات خواهرزادهاش. میپرسم که چرا اینجا بستری شده؟ میگوید: «شوهرش باعث شد. دست بزن داشت، شکاک بود.» بعد از من میپرسد: «فکر میکنی بیشتر آدمهای اینجا برای چی بستری شدند؟» همین چند ثانیهای که فکر کنم تا جوابی داده باشم، خودش میگوید: «در یک کلام! بیشتر بیمارهای اینجا از فشار زندگی افسرده شدند و کارشان به بستری شدن کشیده.» دلم میخواهد خواهرزادهاش را ببینم، اما اجازه نمیدهند وارد بیمارستان شویم.