loading...

بهترین مشاور

رمان #دلبرانه قسمت پنجاه و دوم هیراد:اونروز هم که مامان بزرگ درو باز نمی کرد با خودم گفتم با استفاده ازون نردبون خودمو به ایوون برسونم ولی شما اجازه ندادی! چپ چپ نگام کرد با شرمندگی گفتم: -معذر...

tina بازدید : 53 جمعه 26 بهمن 1397 نظرات (0)
رمان #دلبرانه
قسمت پنجاه و دوم

هیراد:اونروز هم که مامان بزرگ درو باز نمی کرد با خودم گفتم با استفاده ازون نردبون خودمو به ایوون برسونم ولی شما اجازه ندادی!
چپ چپ نگام کرد با شرمندگی گفتم:
-معذر...
هیراد:هیس، نباید عذر خواهی کنی! اگه اون روز اجازه می دادی از حیاطتون استفاده کنم هیچ وقت برام مهم نمی شدی!
با چشمایی متحیر به شب چشماش خیره شدم از اقرارش به مهم بودنم تعجب کردم ولی بدون شرمندگی و خجالت گفت:
-حیاط شما تنها حیاط طبیعی این اطراف بود و همیشه از دیدن باغچه های منظمش که چند باری هم دیدم یه خانم بهشون رسیدگی می کنه لذت می بردم، هیچ وقت فکر نمی کردم تو اون خونه سه تا دختر تنها زندگی می کنن! من چهارساله تو این خونه زندگی می کنم ولی هیچ وقت چیزی از شماها نشنیدم، با این که محله قدیمیه و اکثرا همدیگه رو می شناسن ولی اینکه دختر باشی و حرفت سر زبونا نباشه خیلی شاهکاره!
قدمی بهش نزدیک شدم و از زاویه ی دیدش حیاطمون رو برانداز کردم وسعت دید بیشتری داشت، بینی ام رو بالا کشیدم و گفتم:
-همیشه از این ساختمون بدم می اومد، چون آفتاب صبح رو از باغچه هام می گرفت...
پوزخندی زد و دوباره به در شیشه ایی بالکن تکیه زد و گفت:
-هنوزم بدت میاد؟ یادت باشه ارتفاع همین ساختمون جونتون رو نجات داد!
حق با هیراد بود ولی دلم نمی خواست باب میلش حرفی بزنم تا پر روتر و وابسته تر بشه، همین که احساس می کنم بهم نظر سو پیدا کرده وعذاب می کشم برام کافیه! نباید اجازه بدم بخاطر من زندگی و رویاهای شخص دیگه ایی خراب بشه! اخم کردم و با لحن جدی و خصمانه گفتم:
-ببخشید من سردمه... شب بخیر
منتظر نموندم حرفی بزنه، فقط دلخوری و تعجب تو چهره اش مشخص بود، دل از گلای ایوون کندم و وارد اتاق شدم. تشکو پهن کردم و دراز کشیدم، موهام هنوز خیس بود.
-اه لعنت به من، با این موها رفتم تو ایوون؟
عادت شال و روسری پوشیدن تو خونه رو نداشتم. باید از این به بعد روی ترک این عادت کار کنم، تا زمانی که تو خونه ی اونا هستم مواظب حجابم باشم، با احساس لرز خودم رو تو پتو مچاله کردم و سعی کردم بدون فکر به چیزی بخوابم.
ادامه به روایت میترا
با صدای ذکر گفتن مادربزرگ از خواب بیدار شدم، کمی پهلو به پهلو چرخیدم ولی فایده نداشت دیگه نمی شد بخوابم، به خوابیدن روی زمین عادت نداشتم، بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم مادربزرگ هم سلام نمازش رو داد و لبخندی به صورتم زد و گفت:
-بیدارت کردم مادر؟
لبخندی زدم و کلیپسم رو از کنار بالشم برداشتم و موهام رو بالا سرم محکم کردم و گفتم:
-نه مادر جان، خیلی وقته این موقع بیدار نشدم... برم نماز بخونم.
سجاده اش رو تا زد و چادر سفید گلدارش رو از سرش برداشت و کنار سجاده گذاشت و گفت:
-قبول باشه مادر.
دست به زانو زد و با گفتن یا علی بلند شد، پیرهن بلندِ قهوه ای رنگ با گلای ریز آبی و قرمز پوشیده بود و صورت ریزش رو با روسری آبی با ریشه های بلند قاب گرفته بود، عینک ته استکانی قاب مشکی اش جذابش میکرد و از همه مهم تر مهربونیش بود که باعث میشد با این که غریبه ایم و تا به حال برخوردی نداشتیم بازهم احساس صمیمیت کنیم و معذب نباشیم. پتوی روی دلوین رومرتب کرد و زمزمه وار با خودش حرف زد و گفت:
-بچه ام کلی روش فشاره، خدایا نگذر از باعث و بانی این آشفتگی...
نگاهی به چهره ی خسته و غرق خواب دلوین کردم، جنین وار بدنش رو جمع کرده بود و پتو رو تو بغلش گرفته بود، موهاش رو از صورتش کنار زدم صورتش سرخ بود و لپهاش گل انداخته بود، دستی به صورتش کشیدم کمی تب داشت. حتمن دیشب بعد حمام رعایت نکرده و سرما خورده! این چند روز به اندازه یک سال گذشت، معلوم نیست هر دفعه تو کلانتری چه حرفایی می شنیده که هر بار با حالی نزارتر از قبل برمی گشت و چقدر تلاش می کرد ما نفهمیم که چقدر حالش بده!
مادر بزرگ از روی پاتختی قرصی رو با یه لیوان آب سر کشید و دوباره روی تخت دراز کشید و با دست راستش هم شروع به چرخوندن تسبیح کرد، با بی میلی پتو رو کنار زدم و دل از رخت خواب کندم. بلوزم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم چشمام رو مالیدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم که از آشپزخونه صدای آب شنیدم، حتمن مادر بزرگ یادش رفته شیرآبو ببنده،سمت آشپزخونه رفتم تا شیر رو ببندم که هیراد رو دیدم داخل سینک وضو می گرفت با تعجب گفتم:
-تو سینک؟
مسح سرش رو کشید و انگار ترسید چون غیرمنتظره سمتم چرخید و گفت:
-هیسسس مادربزرگ بفهمه پوستمو میکنه...

ادامه دارد...
 

موضوعات مشابه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 3144
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 187
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 248
  • باردید دیروز : 33
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,696
  • بازدید ماه : 1,696
  • بازدید سال : 40,496
  • بازدید کلی : 237,013