loading...

بهترین مشاور

انجمن خانه داران تهران یک نفر سفارشات را تلفنی قبول می‌کند، یک نفر مشغول سروسامان‌دادن سفارشات اینترنتی است، یکی هم سفارش‌های آماده‌شده را تحویل پیک می‌دهد. نه! اشتباه نکنید!

tina بازدید : 42 جمعه 04 آبان 1397 نظرات (0)

انجمن خانه داران تهران

یک نفر سفارشات را تلفنی قبول می‌کند، یک نفر مشغول سروسامان‌دادن سفارشات اینترنتی است، یکی هم سفارش‌های آماده‌شده را تحویل پیک می‌دهد. نه! اشتباه نکنید! اینجا یک شرکت تولیدی نیست. اینجا خانه کوچکی در یکی از خیابان‌های شهر است که زنانش نام زنان خوداشتغال را به خود اختصاص داده‌اند. آنها در خانه کار می‌کنند، در خانه تولید می‌کنند و در خانه کسب درآمد می‌کنند. اینجا خانه زنان خوداشتغال است.

خانه اول: انجمن خانه‌داران تهران

محبوبه بادمجان‌های سرخ‌شده را در آبکش می‌گذارد تا روغن اضافه آنها گرفته شود، دخترش نسرین هم با عجله سبزی‌های سرخ‌شده را در پلاستیک می‌ریزد و جابه‌جا می‌کند. خانم مسنی که اسمش را نمی‌دانم، ساقه‌های کرفس را از هم جدا می‌کند و آنها را خُرد می‌کند. آن گوشه هم، دو دختر جوان، هم سن و سال نسرین، در حال پاک‌کردن انبوهی از سبزی هستند. لحظه‌ای به چهره‌شان خیره می‌شوم و جز معصومیت و سادگی در آنها چیزی نمی‌بینم. دستانشان آنقدر تند تند کار می‌کند که بعد از کمی که آن‌جا می‌ایستم، کم‌کم سرم گیج می‌رود. به یکباره با آنها وارد صحبت می‌شوم و چیزهای زیادی از آنها یاد می‌گیرم.انجمن مشاوره تهران

 این گروه که در سکوت کامل و با عجله کار می‌کنند، یکی از معروف‌ترین گروه‌های خانه‌داری شهرند؛ گروه «خانه‌داران» که از راه آماده‌کردن سبزی‌ها برای مردم، روزگار می‌گذرانند.

محبوبه که حالا مشغول پوست‌کندن بادمجان‌های جدید است، آرام و شمرده قضیه گروه «خانه‌داران» را برایم تعریف می‌کند: «شوهرم مأمور اداره پست بود. همان پستچی خودمان را می‌گویم. ۱۵ سال بعد از ازدواجمان، وقتی نسرین ۱۱ ساله بود و پسرم ۱۴ ساله، بر اثر تصادف فوت کرد و من ماندم و قسط خانه ۴۵ متری قصر فیروزه و کلی بدهی که به دوش همسرم بود.

 اوایل راه، برادر شوهرم و پدرم کمکم می‌کردند، اما بعد از مدتی، برادر شوهرم ازدواج کرد و برای پدرم هم مقدور نبود که بخواهد خرج من و دو فرزندم را بدهد. تا این‌که در یک مهمانی، دیدم خیلی از خانم‌ها از سرخ‌کردن پیاز و پاک‌کردن سبزی و سرخ‌کردنش متنفرند.

 با خودم فکر کردم اینجا که زن‌ها از جنس خودم هستند، وضع این‌طور است، چه برسد به زن‌های کارمند… طلاهایم را فروختم و یک دستگاه بزرگ خُردکردن سبزی خریدم. با یکی از اقوامم هم که در بازار میوه‌فروش‌ها مغازه داشت، قرارداد بستم که برایم بادمجان و پیاز و سبزی بیاورد و با هم سودش را نصف کنیم. بعد در روزنامه‌ها آگهی دادم و برای برادر کوچکم هم یک موتور خریدم که نقش پیک را بازی کند. تراکت‌های تبلیغاتی را هم در ادارات و مدارس دخترانه پخش کردم که کارمندهای خانم با من تماس بگیرند و سفارش دهند.

بعد از یکی دو هفته، اقبالم درست کار کرد و مشتری‌های ثابت گرفتم. این هم به خاطر دقت و وسواس در کارم بود. بعد از مدتی دیدم دوربودن خانه‌ام از مشتری‌ها، باعث سختی و بالارفتن هزینه‌هایم می‌شود. خانه را فروختم و مقداری از پولش را برای خریدن اجاق و وسایل مخصوص اختصاص دادم و با بخشی از آن هم یک خانه کوچک در خیابان صادقیه اجاره کردم.» حرفمان به اینجا که کشیده می‌شود، محبوبه بادمجان‌هایش را طلایی کرده و آنها را در ظرف‌های یک بار مصرف می‌چیند و در گوشه‌ای می‌گذارد و برای هردویمان چای می‌ریزد.

بعد از چند دقیقه ادامه می‌دهد: «دیگر در کارم حرفه‌ای بودم. اوایل سفارش‌ها را تا این حجم قبول نمی‌کردم، چون هم دخترم کوچک بود و هم نمی‌خواستم پسرم از درسش بماند. بعد از مدتی دیدم که باید چند نفر را استخدام کنم که آن هم در خانه امکان نداشت! من هم به خاطر موقعیتم نیاز به پیشرفت کاری داشتم. به کمک یکی از دوستانم که در بانک آشنا داشت، وام خوداشتغالی گرفتم و یک حیاط کوچک را که همین حیاطی است که حالا در آن نشستیم، اجاره کردم و چند نفر از زنانی که را مثل خودم بیوه بودند، استخدام کردم. حالا که هفت سال از سابقه کارم گذشته، توانستم خانه‌ای را که مستأجرش بودم بخرم و نوع کارم را هم توسعه دهم. یعنی با کمک پسرم یک شعبه دیگر را در خیابان افسریه که ساکنش بودم، افتتاح کردم. حالا روزگارم رنگ بهتری دارد…» از محبوبه در مورد قیمتی که بابت خدماتش می‌گیرد می‌پرسم.

او می‌گوید: «بستگی به نوع خدمات دارد. اگر سبزی‌ یا هر چیزی را که قرار است سرخ شود، خودشان بخرند، با وقتی که تلفنی سفارش بدهند، متفاوت است. برای سرخ‌کردن و بسته‌بندی بادمجان، اگر روغن را خودشان تهیه کنند، کیلویی ۶۰۰ تومان، اما اگر روغن با خودم باشد، کیلویی ۸۰۰ تومان قیمت می‌دهم. پول پیک هم که جداست. قیمت هم بالا نیست، اما زیر پنج کیلو هم سفارش قبول نمی‌کنم.» حالا محبوبه خودش نیاز به کمک ندارد و کمک حال زنان بیوه فامیل است. این روزها به سرش زده که غذای آماده هم تولید کند. یک ماهی هم می‌شود که ترشی هم درست می‌کند.

گروه «خانه‌داران» حالا سرپرست قوی و با اعتماد به‌نفسی دارد که به قول خودش سرش را راحت روی بالش می‌گذارد و دیگر دغدغه نان ندارد…

خانه دوم: شوهرم خسیس است، کار می‌کنم!

امان از این مردهای خسیس! اولین جمله‌ای که از زری می‌شنوم، همین است! شوهرش کارمند بانک است و درآمد بدی هم ندارد. خانه‌شان یک آپارتمان ۸۰ متری در خیابان جمالزاده است که شوهر زری، اوایل ازدواجشان خریده. خودش می‌گوید: «از همان اوایل فهمیدم آب از دستش نمی‌چکد. اعصابم خُرد می‌شد وقتی از سفر برمی‌گشتیم و با کلی بار و بندیل وادارم می‌کرد سوار اتوبوس شوم. تا این‌که بعد از مدتی دیدم که اهل خرجی‌دادن هم نیست.

چند بار که پول خواستم، گفت که هرچه بخواهم خودش تهیه می‌کند. اوایل تحمل می‌کردم، اما بعد از مدتی دیگر برایم غیرممکن شد. وقتی با فامیل سفر می‌رفتیم، زن‌ها همه هر خریدی داشتند انجام می‌دادند، اما من حتی یک هزار تومانی توی جیبم نداشتم! همین شد که به فکر کارکردن افتادم. می‌دانستم که نمی‌گذارد بیرون از خانه کار کنم. دیپلم نقاشی داشتم و می‌دانستم به شرط استفاده درست از کاری که بلدم، می‌توانم درآمد خوبی هم داشته باشم!  بعد از مدتی شروع به آموزش نقاشی کردم. خیلی فایده نداشت. شوهرم همه‌اش غرغر می‌کرد که پای غریبه‌ها را به خانه باز کردم! بعد از مدتی بی‌خیال شدم. تا این‌که شوهر یکی از دوستانم که تولیدی شال و روسری داشت، به من پیشنهاد کرد که روی شال‌ها و روسری‌های ساده‌اش با دست طراحی کنم.

می‌دانستم که کارهای دستی گران‌تر از کارهای ماشینی هستند، همین شد که نشستم و چند طرح ساده را روی پارچه کشیدم. اوایل خیلی برایم جدی نبود، اما بعد از استقبالی که از طرف مشتری‌ها دیدم، جدی شدم و حالا طرح‌هایم حرفه‌ای‌تر از قبل شده.»

در مورد برخورد شوهر زری سؤال می‌کنم. او می‌گوید: «فکر نمی‌کرد بتوانم روی پای خودم بایستم. مسخره‌ام می‌کرد و دستم می‌انداخت. اما وقتی دید قضیه جدی شده، شروع به سنگ‌انداختن کرد. یک روز که جدی صحبت کردیم، فهمید که فکرم برای جدایی جدی است. برای همین بی‌خیال شد. حالا هر هفته با دخترم به رستوران می‌روم، خرید می‌کنم و احساس آدم‌های آزاد را دارم. مدتی است که از طریق صاحب‌کارم به چند شرکت طراحی لباس هم معرفی شده‌ام، تصمیم دارم درس بخوانم و لیسانسم را هم بگیرم، تا حرفه‌ای‌تر به نظر بیایم…»

خانه سوم: هر که بامش بیش، برفش بیشتر

شیرین هم یکی دیگر از زن‌هایی است که در خانه کار می‌کند و درآمدش، جزو درآمدهای بالا محسوب می‌شود. او یکی از خیاط‌های معروف است که برعکس خیلی‌ها که بعد از مدتی مزون‌های بزرگ باز می‌کند، هنوز هم در یکی از اتاق‌های ۱۲ متری خانه‌اش کار می‌کند و خیال ارتقای شغلی هم ندارد.

خودش مرتب با زبان شیرین اصفهانی می‌گوید: «هر که بامش بیش، برفش بیشتر.» او قصه‌اش را این‌طوری برایم تعریف می‌کند: «شوهرم معتاد بود. درآمد بدی نداشت، اما همین‌قدر بود که کفاف دود خودش را بدهد. بعد از مدتی هم به خاطر آبروریزی، مجبور به مهاجرت به تهران شدیم. اینجا هم که خرج زندگی وحشتناک است و شوهرم هم که عین خیالش نبود.

همین شد که به فکر هنر مادری‌ام افتادم. هنری که ۱۵-۱۴ سالگی، میان حیاط بزرگ خانه از مادرم یاد گرفته بودم. اول به در و همسایه گفتم که اگر کارهای خیاطی دارند، من برایشان انجام می‌دهم. بعد از مدتی یکی دو تا از همسایه‌ها برایم سفارش آوردند. خودم هم دیدم که تشک‌های طرح لایکو طرفدار زیاد دارد. پشم شیشه می‌خریدم و مدل‌های مختلف این لحاف‌ها را می‌دوختم. در تمام محل آگهی دادم و با مدرسه دخترم هم قرارداد دوخت مانتو بستیم. بعد از مدتی، آب باریکه‌ای برای خرج خودم و سه فرزندم راه افتاد، اما کافی نبود.

من باید هم اجاره خانه را می‌پرداختم و هم به وضعیت خورد و خوراک بچه‌ها می‌رسیدم. برای همین دنبال یک راه حل بهتر بودم. تا این‌که به کمک یکی از دوستانم که از کارمندان یکی از خیاط‌های معروف تهران است، مشغول به آموزش پیشرفته خیاطی شدم. همین باعث شد که آن خانم مشتری‌هایی برایم جور کن. حالا همان جا، در خیاطی‌اش، آموزش خیاطی هم می‌دهم. اما منبع اصلی درآمدم، همین جا، در همین اتاق ۱۲ متری است. نه خیال مزون زدن دارم، نه خیال شاگرد گرفتن. دخترم کمکم می‌کند و خدا را شکر چرخمان می‌چرخد. فقط مشکلم این کمردرد لعنتی است که امانم نمی‌دهد…»

خانه چهارم: طراحی ناخن پذیرفته می‌شود

«ن» هم یک نمونه دیگر از زنان خوداشتغال در خانه است. خرج دانشگاه آزاد و مایحتاج یک دختر ۲۱ ساله، او را وادار به این‌طور کارکردن کرده…

می‌دانم که در خوابگاه دانشجویان یزد زندگی می‌کند و خیلی هم اهل حرف‌زدن نیست. آخر سر با پادرمیانی دوستش که معرف من است، جواب تلفنم را می‌دهد و قول می‌گیرد که اسمی از او در مقاله‌ام نیاورم.

«ن» سرگذشتش را این‌طوری برایم تعریف می‌کند: «پدرم به شرطی قبول کرد که خرج دانشگاهم را بدهد که فقط دو سه ترم باشد. من هم که نفسم از جای گرم بلند می‌شد، قبول کردم. چشم که بر هم گذاشتم، دیدم دو ترم گذشته و من هنوز هیچ درآمدی ندارم. دیگر کم‌کم برای انصراف آماده می‌شدم که آرایش جدید ناخن دخترها توجهم را جلب کرد!

جای هیچ معطلی نبود. چند رنگ مختلف لاک خریدم و از استعداد نقاشی‌ام هم استفاده کردم. این طرح‌ها را روی دست چند تا از دوستانم امتحان کردم و استقبالشان باعث دلگرمی‌ام شد. برای همین خانه یکی از دوستان یزدی‌ام را بعدازظهرها تبدیل به یک سالن کوچک مانیکور و پدیکور کردم. مشتری‌ها به اتاق دوستم می‌آمدند و آنجا روی ناخن‌هایشان طراحی می‌کردم. بعد از مدتی، به خاطر این‌که یزد شهر کوچکی است، مشتری‌هایم زیاد شدند و حالا گاهی فرصت دانشگاه‌رفتن هم ندارم.»

از «ن» در مورد قیمت طراحی ناخن می‌پرسم. او می‌گوید: «خیلی گران نمی‌گیرم. اینجا با تهران فرق می‌کند. برای طراحی روی ناخن‌ها ۱۰ هزار تومان می‌گیرم. اما حداقل روزی ۱۰ مشتری دارم!»

خانه پنجم: فلافل ته‌لنجی موجود است

فاضله آبادانی است. پنج سال پیش، به خاطر کار شوهرش که کارگر ساختمانی بود، به تهران مهاجرت کرد. شوهرش به دلیل افتادن از روی داربست، زمین‌گیر می‌شود. از آن روز عادله با آشپزی عربی، روزگار خانواده کوچک سه نفره‌شان را می‌گذراند.

فاضله همین‌طور که پیچیدن نان سمبوسه را یادم می‌دهد، شروع به تعریف‌کردن می‌کند.

«مخارج درمان شوهرم اسد، کم نبود. پسرم هم تازه به دنیا آمده بود و هزینه‌های خودش را داشت. اول به سرم زد که در خانه‌ها کار کنم، اما شوهرم نمی‌گذاشت و اگر هم می‌فهمید که پنهانی این کار را انجام می‌دهم، سرشکسته می‌شد. تا این‌که در یک مهمانی خانوادگی دوست تهرانی‌ام شرکت کردم و برایشان قلیه ماهی و سمبوسه درست کردم. خیلی خوششان آمد و همان جا پیشنهاد کردند که یک سرویس غذای جنوبی راه بیندازم.

خیلی جدی نگرفتم، تا این‌که چند روز بعد، یکی از همان مهمان‌ها با من تماس گرفت و برای تولد دخترش سفارش غذای جنوبی داد. برایشان سمبوسه، فلافل، سوسیس بندری، کتلت ماهی و یک غذای لبنانی به اسم کپه درست کردم. از کسانی که در همان جشن تولد شرکت کرده بودند، کلی سفارش گرفتم و در یک ماه، حدود ۲۰۰ هزار تومان درآمد کسب کردم.»

به اینجا که می‌رسیم، روغن ماهیتانه حسابی داغ شده و با فاصله سمبوسه‌ها را در روغن می‌ریزیم. او ادامه می‌دهد: «شروع کردم به خریدن ظرف و گاز مخصوص و مواد غذایی جنوبی. به مادرم هم گفتم از ادویه‌فروشی معروف آبادان، برایم ادویه بگیرد و بفرستد. این طرف و آن طرف پیغام دادم و مشتری گرفتم. حالا هم که غذای روزانه یک شرکت خصوصی معتبر دستم است و گاهی هم غذاهای ایرانی برایشان می‌پزم. حالا درآمدم نزدیک یک میلیون و پانصد هزار تومان است. یکی از خیرین، قول وام خوداشتغالی داده، اگر جور شود، یک آشپزخانه عربی راه می‌اندازم…»

خانه ششم: آشپزی در برج نیاوران!

مورد آخر از همه جذاب‌تر بود. پدرام نشانی یک برج مجلل در خیابان نیاوران را برایم اس.ام.اس می‌کند که جشنواره غذا دارند. ساعت چهار زنگ طبقه بیستم برج را می‌زنم و وارد می‌شوم. هنوز هیچ کس نیامده و روی میزهای مجلل بزرگ، ظرف‌های غذا را که رویشان فویل کشیده شده گذاشته‌اند. بوی انواع و اقسام غذا، مشامم را پر می‌کند و مشتاق و متعجب منتظر آمدن خانم خانه که به گفته مستخدم، در حال انرژی‌درمانی است، می‌شوم. چند دقیقه بعد، خانمی با لباسی شیک و گرانقیمت و جواهرهای درخشان روبه‌رویم می‌ایستد و خودش را برگزارکننده جشن غذا معرفی می‌کند.

خانم صادقی، یکی از دغدغه‌هایش آشپزی است. اولین بار وقتی با همسرش به ایتالیا سفر کرده، متوجه عشقش به آشپزی شده و آنجا نزد یکی از آشپزهای معروف ایتالیایی آموزش می‌بیند.

خانم صادقی می‌گوید: «همسرم که برای تجارت به شهرهای مختلف می‌رفت، من هم با او می‌رفتم و آشپزی جهان را یاد می‌گرفتم. به ایران که برگشتم، چند مهمانی دادم و دوستانم را در تجربه‌هایم سهیم کردم. تا این‌که یکی از دوستانم که او هم آشپز ماهری است، پیشنهاد کرد یک آشپزخانه محلی راه بیندازیم. قرار شد یک جشنواره غذا ترتیب بدهیم و غذاهایی را که بلدیم بپزیم و از کسانی که غذا به صورت انبوه و روزانه می‌خواهند، دعوت کنیم تا غذاهایمان را تست کنند. اولین جشنواره را دو سال قبل برگزار کردیم و مشتری جذب کردیم. حالا بعد از دو سال، دنبال مشتری‌های جدید می‌گردیم.»

روی میز پر از غذاهای ایرانی و فرنگی است. انواع سالادها، اردوها، لازانیا، گرانت، کشک بادمجان، سمبوسه، پیتزا و… مهمان‌ها که می‌رسند، مهمانی غذا شروع می‌شود و همه مشغول امتحان‌کردن غذاهای روی میز می‌شوند. در همان چند دقیقه اول خانم صادقی، سفارش تهیه غذا برای یک جشن تولد را می‌گیرد. از او می‌پرسم که با وجود تمکن مالی چه دغدغه‌ای برای این همه دردسر دارد؟ می‌گوید: «حوصله‌ام سر می‌رود، بچه هم که ندارم. چه کاری بهتر از آشپزی؟ هم کسب درآمد می‌کنم، هم وقتم هدر نمی‌رود!»

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 3144
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 52
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 108
  • بازدید ماه : 1,102
  • بازدید سال : 32,863
  • بازدید کلی : 229,380